منمو شبو تنهایی...ویک صدا... سکوت...و دیوارهایی که شاهد بیقراریم هستند...پاییز هم آمد اما تو نیامدی...دلم آن روزهایی رامیخواهد که هنوز هم امید داشتم و امیدی بود به آمدنت... مثل یک خورشید به قلبم نور میداد...باز هم انتظار...باز اشک...و دردهایی که مال خودم هستند و متعلق به تو...اما تو...اکنون در رویاهای خود هستی...شاید هم در رویای خود مرا ببینی...چه زیباست...اگر مرا ببینی...خوشا به حال من...این روزها قلبم درد میکند...نزد هر دکتری که میروم نمیفهمد دلیل این درد را...هه خیال باطل...آنها نمیدانند که دکتر اصلی قلبم کیست...دکتری که برای رسیدن به او باید سالها صبر کرد...شاید هم هیچوقت نشود او را دید... در اصل تو را نه او را...
- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۳