نامه ای برای تو که نمی دانم کی، کجا و چطور سر از روزها و سوزهای من در آورده ای؟
نشستم نامه ای بنویسم. برای تو که نمی دانم کی، کجا و چطور سر از روزها و سوزهای من در آورده ای؟ نمی دانم... اما این را می دانم که هر کسی درست همان وقتی که باید می آید و درست همان وقتی که باید، می رود...
من مدت هاست که دنبال دلیل برای هیچ چیزی نمی گردم! آدم هایی که رهگذرند... آدم هایی که غصه ای دارند... آدم هایی که کنجکاوند... آدم هایی که دنبال رد پایی می گردند... نمیدانم! هر چه که باشد تو این دنیای شلوغ... بین این همه حرف... این همه چشم... همین که چند لحظه مخاطب هم شده ایم خودش غنمیت بزرگی ست!
می دانی من تنها چیزی که خوب یاد گرفته ام دل نبستن به آدم هاست... دل نبستن به دوستت دارم ها... دل نبستن به امیدهایی که تکیه گاه لحظه هایت می شوند... شاید خیال کنی چقدر خودخواهم! چقدر سختم! اما خیلی چیزها توی زندگی درست شبیه قهوه تلخی ست که هم طعم تلخش را دوست نداری و هم بویش وسوسه ات می کند... دوست داشتن هم درست شبیه همین است! امید بستن هم! زندگی به من آموخت که هرگز هیچ جایی به هیچ کس امید نبندم! خیلی وقت ها درست از همانجایی که امید بسته ای نا امید باز می گردی!
یاد گرفتم که دل نبندم! آدم ها می آیند که عبور کنند... چه به جبر روزگار و چه به انتخاب های خودشان! هیچ کس ماندگار نیست... هیچ حسی تا به همیشه به یک اندازه و یک شکل نیست... چه عشق هایی که رنگ تنفر می گیرند... چه تنفرهایی که رنگ عشق... چه دوست داشتن هایی که رنگ فراموشی... چه فراموشی هایی که رنگ بی طاقتی... همه چیز توی این دنیای لعنتی می تواند رنگ ببازد... می تواند تغییر شکل دهد... می تواند یک باره نیست شود! حتی ممکن است آنکه دم از دوست داشتن می زند سال ها بعد نامت را هم فراموش کند... تلخ است! می دانم! اما دل آدم ها دست خودشان هم نیست چه برسد به دست کسی که می خواهد نگهش دارد... حفظش کند... نه! فایده ای ندارد... دل که رفت آدم را هم به دنبال خودش می برد...
اما می توان یاد گرفت که هیچ چیز... که هیچ کس... که حتی همین دوستت دارم های پر از التهاب و بیقراری مالِ تو نیست! درست متعلق به همان لحظه هاست! کنار همه چیز... همه کس "این لحظه " را بگذار! وگرنه نابود می شوی... وگرنه به محض دل کندنی... رفتنی... فراموش شدنی... بی معنی می شوی! آدم ها به همان اندازه که می توانند عاشق شوند می توانند بی رحم هم باشند!
آخ که چقدر خوب بود ادم می فهمید چه کسی واقعا دوستش دارد؟! شاید اما اگر می فهمیدیم تنهایی مان خیلی بزرگتر از این ها بود... فهمیده ام که آدم ها به فراخور حس و حالشان سراغ هم را می گیرند... عاشق می شوند... درگیر می شوند... اما هرگز برای همیشه بودن شان تضمینی نیست!
آدمها به سلام ساده ای می آیند و به خداحافظی دردناکی می روند! اما من... تو... چاره ای نیست باید یاد بگیریم توی این دنیا شبیه رهگذرانی باشیم که از کنار هم در خیابانی سرد عبور می کنند... ممکن است کسی به اندازه یک سلام... کسی به اندازه گفتگویی ساده... کسی به اندازه عبور تا انتهای خیابان...همراهی ات کند... حتی سایبان بی کسی ات شود اما آدمها عبور می کنند و تنها مقصد است که می ماند! مسیری که پیش روی توست...اگر می خواهی از زندگی جا نمانی، اعتمادت به مقصد بیش از احساسات گذرا آدم ها باشد...
- ۹۴/۰۴/۱۸
درسته واقعا. زیبا بود.
راستی اینکه دوست نداشته باشیم و بهدو ستت دارم ها کم اهمیت بدیم مثل این میمونه که هیچ شادی ای نکنی چون یک غمی هم باید پیداشه و یا اینکه زندگی نکنی چون تهش مرگه و یک مثال خوردنی! هیچ خیاری رو نخوری چون تهش تلخه ..