از چی بگم برات؟؟؟
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت... سوختم خاکسترم آتش گرفت :: حساسِ بی احساس

حساسِ بی احساس

خورشیدهمیشه پشت ابرها نمی ماند

حساسِ بی احساس

خورشیدهمیشه پشت ابرها نمی ماند

حساسِ بی احساس

من مـَـردَم،تمام دارایی ام کوهی از غرور است . . .

کوهی که ریزشش را با چشمانت ده ها بار دیده ای !

من مـَـردَم،وقتی تو گریه میکنی نمیخندم . . .

برای شاد کردنت حتی،با تمام غم های دنیا میجنگم !

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۷ آذر ۹۴، ۱۰:۳۸ - mr point
    هم؟

 رازهایی هست در این دنیا که جز با درک آنها نمی توانی بزرگ شوی... رنج هایی که به قدر قسمت، تقدیر حواله ات می کند تا اسب سرکش روح ات را رام کند و تسلیم شوی و تحمل کنی! رنج هایی که نمی توانی تغییرشان بدهی... رنج هایی که خواسته و ناخواسته دیگران نصیب ات می کنند... نا آرام می شوی... پریشان می شوی... دلت میخواهد زمین و زمان را بهم بدوزی... گریه می کنی... بی تاب می شوی اما... ناچاری که تحمل کنی و بگذری... قصه تلخی ست می دانم... گاهی این رنج ها را زندگی به تو هدیه می دهد و گاهی آدم های دیگر... هدیه هایی که با آن ها شاید ساعتها... شاید ماه ها.... و شاید به وقت هر مرور و تکرار گریسته باشی اما دل ات را بزرگ می کنند... رنج هایی که بیهوده نباید خودت را درگیر چرایی اش کنی... بیهوده نباید به دنیال جنگیدن با آنها باشی... بیهوده نباید به دنبال تغییر آدم ها و زندگی و... باشی! می دانی این رنج ها گاهی درست شبیه رفتاریست که صاعقه ای با درختی تازه شکوفه داده می کند... آتشش می زند... می سوزد... تمام می شود... و شاید تنها گناه آن درخت این است که در بلندایی روییده که به آسمان نزدیکتر است...

این را می گویم که شاید گاهی ما آدم ها برای دلخوشی خودمان هم شده، باید خیال کنیم دردی که آتش مان می زند... تنها به دلیل این است که در بلندای زندگی ایستاده ایم... شاید برای این است که باید آتش بگیریم تا دوباره از نو جوانه بزنیم اگر ریشه هایمان در زمین محکم کرده باشیم... اگر دل مان را قوی کرده باشیم...

درخت نمی تواند به دنبال چرایی سوختن اش باشد... چون طبیعت صاعقه این است که بسوزاند... درست شبیه طبیعت آدم هایی که به آنها مهربانی هدیه کرده ای و با ناراستی ها و بی مهری ها و... در اوج ناباوری دل ات را آتش می زنند... باوری را می سوزانند و تو باید دوباره تلاش کنی تا بر تل خاکستری که از دلت برجا مانده است برویی! سخت است... اما می دانم هر زمان که دست از فکر تغییر آدم ها برداریم... از تغییر همه چیزهایی که می بینیم و دوستش نداریم... از چرایی همه رنج هایی که تحمل می کنیم و با آن پیر می شویم... خودمان را از مرداب چرایی ها و فرسودگی ها و سیاهی ها... بیرون بکشیم... آن وقت می توانیم با اعتماد به فردایی که از راه می رسد، از کنار همه چیز بگذریم... هر چند که شاید فصل ها باید بگذرد... سال ها.... تا درختی که سوخته دوباره جان بگیرد... تا باوری که از دست داده ای دوباره در وجودت زنده شود... اما زندگی هرگز با سوختن ها و تمام شدن های ما آدم ها نمی ایستد... درست عین قطاری که برای هیچ مسافر جامانده ای در ایستگاه توقف نمی کند... چاره ای نیست... باید خودت را به زندگی برسانی... و از هر ایستگاهی که می گذری برای آدم ها چه با خاطرات خوب و چه بد... دست تکان بدهی و فراموش شان کنی... باید بگذری و بروی... تا از زندگی جا نمانی!

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------


ناگهان دیدم سرم آتش گرفت/ سوختم خاکسترم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید/ آب در چشم ترم آتش گرفت

قیصر امین پور

  • بی احساس خیار شور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">