اگر
روزی یا شبی، شبحی دزدانه در خلوت ترین لحظات تنهایی، سراغتان بیاید و
بگوید: «عمری که حالا می گذرانید و تاکنون گذرانده اید، بارها و بارها
خواهید گذراند، هیچ چیز تازه ای در آن نخواهد بود، بلکه هر غم و شادی، هر
فکر و هر آهی و هر بی نهایت بزرگ و کوچکی در زندگی، به همین ترتیب و توالی،
به سویتان باز می گردد؛ حتی این عنکبوت و این مهتاب لای درختان و حتی این
لحظه و من.
ساعت شنی ابدی وجود، بارها و بارها وارونه می شود و تو همراه آن مثل یکی از دانه های شنی!»
با شنیدن این حرف چه می کنید؟ آیا خود را به زمین نمی اندازید و دندان به
هم نمی سایید و شبحی که این حرف را زده لعن و نفرین نمی کنید؟ یا شما که
این تجربه جنون آسا را کرده اید، به او پاسخ می دهید: «تو خدایی و من هرگز
چیزی از این الهی تر نشنیده ام.»
اگر این فکر برایتان به صورت دغدغه درآید، یا شما را به آنچه هستید تبدیل می کند، یا شاید در هم بشکند.
- ۱ نظر
- ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۹